
فراموشی
گفتم: احساس خفگی می کنم، کجا بروم که از این حس خلاص شوم؟
گفت: احساست را درک می کنم چون تو را کاملا می شناسم، اما بگذار این گونه بپرسم، تو دوست داری کجا بروی که دیگر این حس را نداشته باشی؟
گفتم: مشکل اینجاست که نمی دانم، خنده دار است اما ممکن است دو قدم از اینجا دور شوم و این حس درد آور را فراموش کنم.
گفت: می بینی، خودت هم می دانی چاره ی تو رفتن و دور شدن نیست، چاره ی تو فراموشی است، کافی است آدم فراموش کند دارد درد می کشد، کافی است آدم فراموش کند درد دارد، کافی است آدم فراموشکار شود فقط همین.
گفتم: آری حق با توست اما به نظر تو درد فراموش شدن را می توان فراموش کرد!؟
معجزه شرقی